آیناز جوونآیناز جوون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آیناز خانم فرشته کوچولوی من و باباییش

سه روز دوری از عزیز دلم .....

1393/3/30 3:41
نویسنده : سولماز
324 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنج شنبه 29/3/93...سلام عزیز دلم . .. چند روزی میشه که حال مامانی خوب نبود و کمی ناخش احوال .. عزیز دلم از کجاش بگم  ..  این یک هفته که گذشت .. اصلآ از اول میگم . چند مدتی بود که لثه ام اذیتم میکرد . البته از دوران بارداری تو ماه هفتم  بودم که لثه هام خیلی حساس شده بود و دائم خونریزی میکرد بعد متوجه شدم که  یک توده مانند از لثه ام زده بیرون  راستش خیلی نگران شدم  . از یه طرف آخرهای بارداریم بود و  از یه طرف هم نگران سلامتی خودم و تو بودم . زودی رفتم پیش دکترم و قضیه رو بهش گفتم دکتر تا دید گفتش که اصلآ نگران نباش  این یک توده خوش خیم بارداریه  چون تو دوران بارداری هورمون ها جابه جا میشن و این طبیعییه . من هم خیالم راحت شد . حتی تو اینترنت هم کلی تحقیق و جستجو کردم . و حرف های دکتر هم تآید شد ..  البته دکتر گفته بود که بعد از زایمان از بین میره  و تا الان که شما یک سال و شیش ماهت شد این توده از بین نرفت که هیچ  حتی بزرگتر هم شد . و احساس کردم که واقعآ اذیتم میکنه و پیگیرش شدم . و بعد ازکلی رفت و آمد  چند دکتر و بیمارستان و پرس و جو  ... یک دکتر خیلی خوب فک و صورت در بیمارستان امیر اعلم  پیدا کردیم و با چند بار ویزیت و معاینه و آزمایش  دکتر خیالمون رو راحت کرد . و گفت که اصلآ جای نگرانی نداره . و تاریخ یکشنبه  25 خرداد بستری شدم برای عمل جراحی لثه .انتظار بستری رو نداشتیم .فکر میکردیم که یک عمل سر پایبه .ولی پیچیده تر از اونی بود که ما فکرش رو میکردیم .  یکشنبه بستری شدم . دوشنبه جراحی با بیهوشی کامل و سه ساعت تایم عمل جراحی . و روز سه شنبه ترخیص شدم . با رضایت کامل . چون دکترم خیلی کارش درست بود .خلاصه این که سه روز ازت دور بودم . این سه روز سخت ترین روزهای زندگیم بود .چون شیر خودم رو میخوردی  بابایی هر روز دو بار میاوردت بیمارستان  که بهت شیر بدم .  واقعآ اذیت شدی جیگرم . دو کیلو هم وزن کم کردی .... ایشالله که خدا به همه نینی ها و ماماناشون سلامتی بده .تو بیمارستان دو تا نی نی بودن که حالشون اصلا خوب نبود . قوربون خدا بشم آخه این کوچولوها مگه چقدر تحمل دارن که با این بیماری های عجیب و قریب دست و پنجه نرم کنند . آینازم نمیدونی که چه حس بدی داشتم موقعی که چشمم به شکیلای پنج ساله میخورد با اون بیماری نا علاج پوستی . بیماری آنقدر ضعیف و ناتوانش کرده بود که حتی نمیتونست آب دهانش رو قورت بده .حتی تشخیص دادن صورتش هم سخت بود . دلم کباب شد.. مهدی شیش ساله   دو سالش بوده که  با سوختگی نود درصد  و با بیست و هشت بار جراحی ترمیمی  بستری شده بود . و چقدر امیدوار برای زندگی .... خدایا ما چقدر ناشکریم  بعضی وقت ها چشممان را به همه چیز میبندیم  و خیلی چیزها رو نمیبینیم . در حالی که خیلی ها در امید یک لحظه سلامتی  با بیماری دست و پنجه نرم میکنند بیماری که حتی تا بحال اسمش رو نشنیدیم . خدایا خودت شفاشون بده .  همه نینی هایی که در بیمارستانند و چشم امید به در دوخته اند تا پزشکشون بیاد و بگه که حالت خوب شده و امروز مرخصی ...  .. آمین ...

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان مهدیه
30 خرداد 93 11:31
خدا بد نده خانمی .انشاالله که هر چه زودتر حالتون خوب بشه و به ما هم سر بزنید
سولماز
پاسخ
مرسی مامان مهربون
خاله سانی
31 خرداد 93 0:13
دوست خوبم امیدوارم که خودتونو ایناز جون همیشه صحیح و سالم و شاد باشید و واسه مهدی و شکیلای کوچولو خیلی متاسف شدم و واسه شفاشون و همه کوچولوهای بیمار از ته دل دعا میکنم.
مامان روشا
3 تیر 93 8:55
مامانی ان شالا بلا همیشه دور باشه و بار آخری باشه که به دکتر میری و از دخملی دور نشی