دلنوشته
نه تو میمانی و نه اندوه ...و نه هیچ یک از مردم این آبادی .
به حباب نگران لب یک رود قسمو به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ها خواهد ماند ....
لحظه ها عریانند ...به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینهنه , آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندیدو اگر بغض کنی . . . .
گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیفبسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه و لیکن خالی ست . . .
ساحت سینه برای چه کسی خواهد بود ؟
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکنتا خدا یک رگ گردن باقی ست .
تا خدا هست به غم وعده ی این خانه مده . . . !
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی