آیناز جوونآیناز جوون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آیناز خانم فرشته کوچولوی من و باباییش

دیدار از باغ پرندگان

93/6/8       سلام عشق مامانی ... دیروز بردیمت باغ پرندگان و چند تایی هم عکس گرفتیم . اگه وقت کنم امروز یا فردا تو وبت میزارم .... خیلی دخمل خوبی بودی زیاد اذیت نکردی  فقط از عکس فرار میکردی .                                                                      &n...
8 شهريور 1393

بیست ماهگی

سلام غزیز دلم . خوبی مامانی . بیست ماه از آمدنت گذشت ... . بیست ماهگیت مبارک غزیز دلم . امروز که این خاطره رو مینویسم شما دقیقا بیست ماه و نه روز سن دارید . خیلی وقت میشه که واست کیک درست نمیکنم . از بس که سرم شلوغه . دو هفته ای بود که رفته بودیم مهاباد خونه آقاجون و اونجا خیلی بهت خوش گذشت . دو سه روزی هست که برگشتیم . ...
19 مرداد 1393

بدون عنوان

لغت نامه جدید آیناز در سن نوزده ماهگیش ... عزیز دلم دیگه همه حروف ها رو میگی و دل مامان و بابایی رو میبری . قوربون اون لهجه شیرینت بشم . و کارهای جدید ...سعی میکنی غذا رو خودت بخوری . کفش و یا دمپایی های منو میپوشی . در ماشین رو که باز میکنم خودت سوار ماشین میشی . کیف مامانی رو ور میداری مثل یک خانوم بزرگ به شونه ات میندازی ..به راحتی موهای خودت رو شونه میکنی .  به محض اینکه جیش یا.........  میکنی سریع میری دستشویی و میگی ایس سدی .. (جیش کردی )  ... لباس های خودت رو تو کشو  میذاری  بعد دوباره  میریزی . . رختخواب خودت رو جم میکنی  . خلاصه اینکه خانومی شدی واسه خودت . .. بریم سراغ&nbs...
31 تير 1393

نوزده ماهگی قند عسلم ..

سلااااااااااااااااااااااااااااام  عزیز دلم . عمر مامانی نوزده ماهگیت مبارک . چند وقتی میشه که عکسای نازت رو تو وبت نذاشتم . چند روز پیش رفتیم شهرستان و یک هفته ای اونجا بودیم . البته من و تو با خاله فهیمه و اسما جون رفتیم  . بابایی نیومد چون کارش زیاد بود و از این حرفا....خلاصه ما رفتیم و شما دخملی با دختر خاله ها کلی بازی و تفریح کردید . باغ آقا جون چقدر خوش گذشت. بازی با مرغ و خروس ها و به قول خودت هاپو  و پیشی و  چند تا هم جوجه تیغی بود که خیلی با مزه بودن حیف که نتونستم ازشون عکس بندازم . ..  هوای پاک و تمیز اونجا  . و غروب خیییلی زیبای دشت های گندم زار ها  . .  واقعا دل هر بیننده ای...
20 تير 1393

دلنوشته

نه تو میمانی و نه اندوه ... و نه هیچ یک از مردم این آبادی .   به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت   آنچنانی که فقط خاطره ها خواهد ماند ....                  لحظه ها عریانند ... به تن لحظه ی  خود  جامه ی  اندوه مپوشان هرگز                تو به آیینه نه , آیینه به تو خیره شده است   تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی . . .   .   گنجه دیروزت پر شد از ح...
14 تير 1393