آیناز جوونآیناز جوون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آیناز خانم فرشته کوچولوی من و باباییش

یک خبر خیلی خیلی خوووووووب ....؟

93/6/9  .....   آینازم   .... قند عسلم ..... دخملیه مامان ... !   بالاخره بابایی تونست فوق لیسانس قبول شه . رشته  مدیریت ساخت پروژه های عمرانی .. عالیه نه ...؟ خخخخخخخ .. عزیزم نمیتونم جلوی خوشحالیم رو بگیرم . موقعی که بابات زنگ زد و بهم گفت از خوشحالی جیغ زدم  و تو هم با من خوشحال شدی . با اینکه نمیدونستی چی شده ولی همش میخندیدی و دست میزدی .   واقعا جای تقدیر داره  عزیزم . چون با اون همه مشغله کاری و مسعولییت سنگین زندگی و مستعجری و ... تونست قبول شه . و من و تو رو خوشحال کنه . پارسال قبول شده بود ولی چون رتبه ش  بالا بود نتونست اون رشته ای که میخو...
9 شهريور 1393

دیدار از باغ پرندگان

93/6/8       سلام عشق مامانی ... دیروز بردیمت باغ پرندگان و چند تایی هم عکس گرفتیم . اگه وقت کنم امروز یا فردا تو وبت میزارم .... خیلی دخمل خوبی بودی زیاد اذیت نکردی  فقط از عکس فرار میکردی .                                                                      &n...
8 شهريور 1393

بیست ماهگی

سلام غزیز دلم . خوبی مامانی . بیست ماه از آمدنت گذشت ... . بیست ماهگیت مبارک غزیز دلم . امروز که این خاطره رو مینویسم شما دقیقا بیست ماه و نه روز سن دارید . خیلی وقت میشه که واست کیک درست نمیکنم . از بس که سرم شلوغه . دو هفته ای بود که رفته بودیم مهاباد خونه آقاجون و اونجا خیلی بهت خوش گذشت . دو سه روزی هست که برگشتیم . ...
19 مرداد 1393

بدون عنوان

لغت نامه جدید آیناز در سن نوزده ماهگیش ... عزیز دلم دیگه همه حروف ها رو میگی و دل مامان و بابایی رو میبری . قوربون اون لهجه شیرینت بشم . و کارهای جدید ...سعی میکنی غذا رو خودت بخوری . کفش و یا دمپایی های منو میپوشی . در ماشین رو که باز میکنم خودت سوار ماشین میشی . کیف مامانی رو ور میداری مثل یک خانوم بزرگ به شونه ات میندازی ..به راحتی موهای خودت رو شونه میکنی .  به محض اینکه جیش یا.........  میکنی سریع میری دستشویی و میگی ایس سدی .. (جیش کردی )  ... لباس های خودت رو تو کشو  میذاری  بعد دوباره  میریزی . . رختخواب خودت رو جم میکنی  . خلاصه اینکه خانومی شدی واسه خودت . .. بریم سراغ&nbs...
31 تير 1393

نوزده ماهگی قند عسلم ..

سلااااااااااااااااااااااااااااام  عزیز دلم . عمر مامانی نوزده ماهگیت مبارک . چند وقتی میشه که عکسای نازت رو تو وبت نذاشتم . چند روز پیش رفتیم شهرستان و یک هفته ای اونجا بودیم . البته من و تو با خاله فهیمه و اسما جون رفتیم  . بابایی نیومد چون کارش زیاد بود و از این حرفا....خلاصه ما رفتیم و شما دخملی با دختر خاله ها کلی بازی و تفریح کردید . باغ آقا جون چقدر خوش گذشت. بازی با مرغ و خروس ها و به قول خودت هاپو  و پیشی و  چند تا هم جوجه تیغی بود که خیلی با مزه بودن حیف که نتونستم ازشون عکس بندازم . ..  هوای پاک و تمیز اونجا  . و غروب خیییلی زیبای دشت های گندم زار ها  . .  واقعا دل هر بیننده ای...
20 تير 1393

دلنوشته

نه تو میمانی و نه اندوه ... و نه هیچ یک از مردم این آبادی .   به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت   آنچنانی که فقط خاطره ها خواهد ماند ....                  لحظه ها عریانند ... به تن لحظه ی  خود  جامه ی  اندوه مپوشان هرگز                تو به آیینه نه , آیینه به تو خیره شده است   تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی . . .   .   گنجه دیروزت پر شد از ح...
14 تير 1393

سه روز دوری از عزیز دلم .....

امروز پنج شنبه 29/3/93...سلام عزیز دلم . .. چند روزی میشه که حال مامانی خوب نبود و کمی ناخش احوال .. عزیز دلم از کجاش بگم  ..  این یک هفته که گذشت .. اصلآ از اول میگم . چند مدتی بود که لثه ام اذیتم میکرد . البته از دوران بارداری تو ماه هفتم  بودم که لثه هام خیلی حساس شده بود و دائم خونریزی میکرد بعد متوجه شدم که  یک توده مانند از لثه ام زده بیرون  راستش خیلی نگران شدم  . از یه طرف آخرهای بارداریم بود و  از یه طرف هم نگران سلامتی خودم و تو بودم . زودی رفتم پیش دکترم و قضیه رو بهش گفتم دکتر تا دید گفتش که اصلآ نگران نباش  این یک توده خوش خیم بارداریه  چون تو دوران بارداری هورمون ها جا...
30 خرداد 1393

واکسن هجده ماهگی ..

شیرینم سلام .  هجده ماهگیت مبارک عزیز دلم .  الاهی که فدای تو بشه مامانی . دختر گلم تب داره , درد داره , و همش گریه میکنه . چون که یه واکسن سخت رو زدن .  عزیز دلم برای سلامتیت خخخخخیییلی لازمه..  الاهی که مامانی بمیره و تب و بی حالی هات رو نبینه . اصلآ طاقتش رو ندارم . روز یک شنبه واکسن رو زدن . شب خیلی تب داشتی  مامانی تا صبح مراقبت بوده  و پاشویت کرده ...البته هر چهار ساعت 10 قطره استامینوفن بهت دادم تا از دردت کم شه .  فرداش که دومین روز واکسنت بود به سختی راه میرفتی . امروز سه شنبه و سومین روز واکسنت بود خیلی خوب بودی .درست 48 ساعت طول کشید ت...
12 خرداد 1393